بوی گلهای شب بو

صادق صالحی
sa_dion@yahoo.com

از آخرین باری که تونستم خودم و باور کنم و یا فکر کنم که هستم خیلی وقتِ که می گذره.
یادم می یاد که هی با خودم حرف می زدم و می شنیدم که میگه : باشه باشه این دفعه آخری یه که این کارو می کنم ، می ترسم ، اگهِ اگهِ فقط یه بار دیگه تو این شرایط قرار بگیرم ، نمی دونم، نمی دونم شاید، شاید دوباره این کارو می کردم خیلی سخت که بخواهی همه این اتفاقات رو هضم کنی می خواهم سرم وبکوبم به دیوار همه چی می چرخه فقط بعد از این که یک کلمه گفتم: نه.

*****
صدای بادی که می یاد تا اعماق ذهنم نفوذ می کنه ، دوست دارم که سرم باز بشه و باد تمام افکارو این حس های غریبی که بعضی وقتها به سراغم می یاد با خودش به دوردستها ببره . اونجایی که هیچ چیزی نیست ، همه جا سکوته و تنها صدای باد توی یه دشت خالی خالی . آره اونجا که دیگه هیچ کس ازش رد نمی شه یا گاه وبی گاه صدای عابری تنها آرامش تو رو به هم نمی زنه.

*****

اون روز که به من می گفتی می خواهی تمام روزها تو با من باشی تنها این مسئله تو ذهنم جاری بود که شبها می خواهی با کی باشی؟ و فقط برای همین بود که ساعتها ساکت موندم وفقط به چشمای تو نگاه می کردم .من می دونستم که روح وحشی توهیچ جا آروم نمی گیره اما من فقط یه معبد می خواستم یه معبدی که تو بت اون باشی و من تو رو پرستش کنم و هر از چند گاه آیتی ازتو، فکر نکنم که دیگه هیجانی برای بودن لازم باشه . تو برام چی بودی ، اما .

*****

خورشید داره منو می سوزونه، همیشه دوست داشتم که ساعتها زیر نور آفتاب بشینم و فکر کنم که چرا الآن من باید تو این نقطه باشم که هستم . گاهی پیش می یاد که ازخودم می پرسم : اگه اون شب بجای اینکه از سمت چپ فرار می کردم به راست می رفتم بازم توسر راهم قرار می گرفتی و در خونه رو برای من باز می کردی ؟ من خودم و پرت کردم تو خونه تو و در حالی که داشتم نفس نفس می زدم گفتی : برو تو اتاق برو . یه خونه که من تو خواب هم نمی تونستم ببینم ، یه خونه اشرافی بزرگ که همه جا از تمیزی برق می زد پرده های بلند و گرون قیمتی که همه جا رو پوشونده و تو که مثل یه ملکه با اون چشمهای هراسونت به من نگاه می کردی . خودم و روی تخت بزرگ رویایی تو انداختم و آروم خوابم برد . با حس نوازش دستای تو روی سرم چشمهام و باز کردم ، چشمهای پر از آرامش تو رودرست روبروم می دیدم ، همون چیزی که سالها ویا شاید قرنهاست که به دنبالش می گشتم ، درست پس از دیدن اون چشمها قلبم لرزید و سینه ام سنگین وسنگین تر و حس می کردم که خون توی تمام صورتم داره می دوه و داغ داغ شدم . آه که نمی دونی وقتی همون طور آروم لبهای گرمت رو روی لبهای من گذاشتی باور کردم که دارم تازه متولد می شم ومی دانستم برای اولین بارِ که توی جسم خسته من روح دمیدن گرفته . چشمهام و بستم و با تمام وجود لبهای تو رو حس کردم . می خواستم که تمام عمر من همین یه لحظه باشه ، باور کن که دیگه هیج چیز نمی خواستم و نمی خواهم .

*****

خواب می دیدم که توی یه اتاق تاریک هردو کنارهم خوابیدیم ، خیلی خیلی آروم ، سرِ تو روی سینه من بود و من موهای تو رو بو می کشیدم مثل یه سگ که داره تو پارک دنبال صاحبش می گرده همون طور تو رو بو می کردم وزبون به گردنت می کشیدم و با تمام شهوت لبهام و روی صورت و گردنت سر می دادم ، چشمهام بسته بود . اتاق خالی بود یا شاید من فکر می کردم که خالی، تنها یه نور خیلی کم قرمز فضایی مثل تاریک خونه عکاسی رو تداعی می کرد و تنها یک ضرب آهنگ تند ومحکم آرامش منو ازم می گرفت. هر چی می گشتم نمی تونستم بفهمم ازکدوم سمت داره می یاد، اون صدا منو می لرزوند، کمی گنگ بودم، یه هو حس کردم اون صدا داره ا ز گلوی تو بیرون می یاد . ترسیدم ترسیدم و از خواب پریدم .

*****
همه جا پراز بوی گلهای شب بوست، هیچ مشروبی نمی تونه مثل این گلها منو مست خودش کنه واین گلها تمام اتاق خواب تو رو پر کرده .

*****

داشتم فکر می کردم ، نمی تونم بگم چه چیزایی داره تو مغزم من و آزار می ده . اول از تنهایی خودم شروع می شه، مثل همیشه . صدای قدمهام تو خیابون انعکاس ترسناکی داره ، انگار که کسی پشت سرم داره راه می ره ، عرق سردی روی پیشانیم نشته . تابه حال هیچ شبی رو این قدر تاریک و بی ستاره ندیده بودم . از دست خودم خسته ا م ، خیلی دلم می خواد برم کنار ساحل و چند روزی تو یه هتل دنج و خلوت سر کنم اما دیگه پولی برام باقی نمونده بود . از کار اخراج شده ام ، فقط به خاطر همین چیزایی که تو َکلمه . کمی گرسنه هستم . تو خیابون سرعتم بیشتر می شه و هوا سردتر و صدای گامهای اونی که دنبالم بود هم بلند تر و سریعتر، انگار اون هم سرعتش و بیشتر کرده .
هر چی می گردم نمی توانم هیچ راه چاره ای پیدا کنم . اونی که دنبالم بود با صدای دردناکی گفت : بکش ، تمومش کن .
فکر خیلی خوبی بود دیگه این قدر عذاب نمی کشیدم ، آه که چه آرامشی رو به من هدیه می داد . خیلی ساکت و آروم تو خودم می مردم ، کسی هم نیست که پشت جنازم راه بیاد . چه خیالی من که در آرامش خودم هستم اصلا جنازه ام بمونه وبپوسه. تو همین افکار بودم که دیدم داره به من نزدیک می شه ، یه کارد بزرگی هم دستش بود. گفتش : نگران نباش من تمومش می کنم ! اما من نمی خواستم اون طور بمیرم . چاقو تو دست خودم جا داشت ، می خواست شکم منو پاره کنه خیلی ترسیده بودم اصلا نه من نه نه نه و با تمام سرعت شروع کردم به دویدن.

*****

آفتاب از لابلای پنجره به صورتم می خورد و یواش چشمهامو باز کردم . صدای یک آهنگ کلاسیک و لایت تمام فضا رواز آن خودش کرده بود . کمی گیج و منگ بودم که الآن کجاهستم که تو در رو باز کردی ، برام صبحونه آورده بودی ، تا به حال کسی این کارو برای من نکرده بود، شاید به همین علت کمی دستپاچه شدم ، می خواستم چیزی بگم اما هیچ چیزی توی ذهنم نبود خالی خالی بودم تو گفتی اسم من سایرا ست. اسم تو چیه ؟ من ِ من ِ کنان گفتم اسم من فرقی نمی کنه، چی دوست دارید صدا کنید .
خوب البته باید اسمی داسته باشید ؟ درسته اما خیلی وقته کسی منو صدا نکرده خودم هم یادم رفته!
کمی به صورتش نگاه کردم واقعا زیبا بود خیلی دوسش دارم . ابروان پهن و کشیده واون صورت دو رگه سیاه و سفید خیلی زیباش کرده ، از همون سیاه ها که بی نهایت دوستشون دارم . بینی خیلی خوش تراشی داشت با همون چشمای سیاهش به من نگاه می کرد .هیچ گاه فکر نمی کردم که همچین کسی حتی به من نگاه هم بکنه اما من ا ون و دوست داشتم. همون طور متحیر نگاهش می کردم و اون لقمه های صبحونه رو تو دهان من می گذاشت ، یه بیفتک بی نهایت لذیذ با آب پرتقالی کاملا طبیعی .
تو باید بری حمام کمی کثیف شدی .
نه ممنون بعدا میرم .
تعارف نکن حتما نمی خواهی با این لباسهایی که پر از گل ولجن بیرون بری اشکالی نداره خودم می شویمت.
دیگه باور نمی کردم ، اون ملکه خودش لباس من ودر آورد و به حموم برد و تمام بدن من و شست . حتی جرات حرف زدن را هم نداشتم . در تمام این مدت فقط به او نگاه می گردم .

*****

کمی از دیوار بالا رفتن می تونه هم جذاب باشه هم اون از تعجب شاخ درمی یاره .
امشب می خوام سورپریزش کنم و از پنجره اتاق خواب طبقه دوم برم داخل خونش و منتظرش بمونم.
اصلا جواب تلفن رو نمی داد برام عجیب بود که روی پیغام گیر هم نمی رفت . کمی برام سخت بود آخرین باری که از دیوار بالا رفتم خیلی بچه بودم . مادرم تو خونه راهم نمی داد و می خواستم از دیوار بالا برم . هرجوری بود خودمو بالا کشیدم وحالا اگه کمی سمت چپ برم درست پشت پنجره اتاقش هستم . اِ اِ اوه .... خدا. باور نمی کنم اون یه اون یه
همه چیز داره می چرخه . بازم کلم شروع به صدا کرده . سرم داره گیج میره . نفس کشیدن برام سخت شده . بغض سنگینی گلو مو گرفته سینم داره آتش می گیره . اوه خدا ... چرا . چرا .. باید اون باشه، چرا باید اون یه اون یه فاحشه باشه .


*****
این ودیگه دارم با تموم وجودم باورمی کنم ، نمی دونم ازعصبانیت یا ازشکستن، هرچی ِ، اولین باری که حس کردمش و دیگه نمی خوام تا آخر عمر این وتجربه کنم حالا دیگه 2 تا راه بیشتر ندارم یا اینکه برم برای همیشه روزها با اون باشم یا اینکه ... حتی نمی دونم شاید می ترسم از گفتنش اما داره سنگینی سینه ام من و به زمین می کوبه ، نمی تونم نمی تونم اون و یا نه اون حتما می شکنه اگه کس دیگه ای لمسش کنه حتی آره آره خود من هم دیگه بهش دست نمی زنم آره حتی دیگه می ترسم ببینمش که یه وقتی شاید تنش پرازکرمهای توی خاک بشه آره آره همین بهتره به خودم قول می دم که اون َمرده اگه دنبالم دویدو با چاقوش می خواست من و بکشه دیگه به هیچ سمتی فرار نکنم حتی طرف خونه اون . آره حالا بازم چاقو دست من ِ و تنها از اون یه خاطره قشنگ حموم تو ذهنم هست می خوام می خوام این آخرین ضربه رو محکم بزنم محکم ِ محکم ِ محکمِ.








 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32254< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي